• Home
  • /
  • Stories Hub
  • /
  • Incest/Taboo
  • /
  • Sharareh The Cougar Mom Ch. 03

Sharareh The Cougar Mom Ch. 03

مامان-شراره قسمت سوم


طاقباز ولو شده بودم. آرش دستشو انداخته بود زیر گردنم و یه پاش رو هم انداخته بود روی پاهام و یه وری بغلم کرده بود. سرشو گذاشته بود روی سینه ام و نفس نفس می زد. بعد از اون وحشی بازی، مث یه بچه کنارم آروم گرفته بود. انگشتامو برده بودم توی موهاش و نوازشش می کردم، ولی توی ذهنم داشتم نقشه می چیدم که راند بعدی چه جوری ادبش کنم. در کل، سکس لذت بخشی بود، و اونچه باعث شده بود یه دفعه این قدر وحشی بشه، سالها احساس خشم فروخورده از مادرش بود. ولی نمی بایست میذاشتم همین طوری هم قسر در بره. یه جوری باید حالیش می کردم که توی این رابطه من غالبم. ـ

فکر مادرش هم از ذهنم بیرون نمی شد. زنیکه از اون جنده های سادیسمی بوده. من خودم زیاد پیش می اومد که سربه سر بابک بذارم و کمی جلوش شیطنت کنم، ولی قصد آزار دادنش رو نداشتم؛ شوخی های ساده ای بود که فکر نمی کردم هیچ تأثیر مخربی روش داشته باشه. البته گاهی پیش می اومد که با یه لباس خیلی چسبون جلوش راه برم و بدون اینکه بفهمه، واکنشش رو زیر نظر داشته باشم. بعضی وقتا مثل دختربچه ها سبکسری می کردم و با دوستاش گرم می گرفتم. از اینکه یه مشت پسربچۀ نوجوون رو با شیطنت اذیت کنم، لذت می بردم. می دونستم که همین طوریش هم هورموناشون راحتشون نمی ذاره، وای به اینکه یکی هم براشون لوندی کنه. دیدن قیافۀ بابک هم این وسط خالی از تفریح نبود؛ بیچاره سرخ و سفید می شد و خون خونشو می خورد، ولی خب جرئت نداشت اعتراضی بکنه، چون می دونست که من اینها رو گوشه هایی از طبیعت زنونه می دونم. اون حق نداشت مانع بروز زنونگی من و یا شیرین بشه.ـ

دفعۀ بعد که با آرش حرف می زدم، ازش خواستم برام از شب اومدن سعیدتعریف کنه. به نظرم می اومد که زیاد مایل نیست راجع به جزئیات این ماجرا صحبت کنه، ولی هرچی بیشتر اظهار بی میلی می کرد، کنجکاوی زنونۀ منم بیشتر گل می کرد. می خواستم بدونم چرا این قضیه بعد این همه سال براش این قدر غیرقابل تحمله.ـ

ـ از اون شب برام بگو که سعیداومد خونه تون

ـ آخه چی بگم؟ یه مرتیکۀ نره خر که با مامانم رفیق بود، می خواست بیاد اونجا و مامانم هم اصرار داشت من حتماً اونجا باشم. ـ

خب حالا! چرا درک کردن این قضیه برات این قدر سنگینه؟ مامانت حتماً اونو دوست داشته؛ حتماً طرف از نظر اون یه خصوصیات مثبتی داشته که نظرشو جلب کرده.ـ

ـ خصوصیات مثبت سعیداز نظر مامانم فقط پولدار بودنش بود

ـ یعنی مثلاً ظاهرش بد بود؟ مگه نگفتی خیلی قد بلندی داشت؟ یه مرد، با هیکل چهارشونه و قد بلند ... برای زنا این می تونه جذاب باشه. دیگه چی؟ از صورتش بگو. بی ریخت بود؟ یا مثلاً بدلباس بود؟

ـ بی ریخت نبود؛ سر و وضعش هم بد نبود؛ خیلی تیپ قدیمی و دِمُده ای داشت. چشمای تیره، ابروهای پرپشت، سبیل پرپشت ولی مرتب. یه کم شبیه گانگسترای فیلمای قدیمی

ـ خب، این که میگی الآنش هم برای خیلی زنا جذابه

ـ اِ؟ نکنه تو هم خوشت اومده ازش؟

خواستم یه ذره ادبش کنم. با لحن عشوه ای گفتم: «آره جیگر. شماره ای چیزی ازش نداری احیاناً؟» با شنیدن این حرف، انگار حالت صورتش تغییر کرد. فکر می کردم حرصشو در آورده باشم، ولی حالتش یه طور غیرعادی شد. چیزی نمی گفت. انگار منتظر بود من حرف بزنم. شاید می خواست باز منو توی نقش ژیلا تصور کنه. ـ

برای این کار وقت داشتیم، ولی الان دوست داشتم از بقیۀ ماجرا سر در بیارم. گفتم: «مگه مامانت احتیاجی به پول سعید داشت؟ اون که گفتی با پول بابات توی امریکا حسابی ریخت و پاش می کنه.»ـ

جواب نمی داد. باید یه جوری کوکش می کردم
با صدای آهسته، تقریباً مثل پچ پچ کردن، گفتم: «اگه چیزایی رو که می خوام بهم بگی، راحت تر می تونم نقش مامانتو بازی کنم، البته اگه دلت بخواد.»ـ


هردو یه چند ثانیه ای مکث کردیم؛ خداخدا می کردم که حرفم روش تأثیر داشته باشه. حدس می زدم که علی رغم همۀ خشمی که ظاهراً از مادرش داره، بدش نمی آد دوباره خاطرات اونو توی ذهنش تکرار کنه. اصلاً شاید از اول هم برای همین با یه زن بزرگتر از خودش دوست شده بود. وقتی به حرف امد، دیدم حدسم درست بوده.ـ

مامانم یه مقدار بابت هزینه های من و خودش از بابام پول می گرفت. پول کمی نبود، ولی سعید حسابی خرجش می کرد. بعدش هم با پول سعید رفت امریکا و وکیل گرفت و توی دادگاه باز بابامو محکوم کرد و یه پول کلونی ازش گرفت. با این حال، بعد از اینکه از امریکا اومد، دیگه با سعید نبود.ـ

ـ یعنی فکر می کنی مامانت دکش کرد؟

ـ نه، مث اینکه یه قرارمداری بینشون بود. گفتم که؛ مامان من اصلاً از اون زنایی نبود که از تیپ و قیافۀ سعید خوشش اومده باشه. تازه، قبل از اینکه با سعیدآشنا بشه، این قدر روی اعصاب من نبود. با هرکی بود، خودش می دونست. دیگه منو قاطی روابطش نمی کرد.ـ

ـ یعنی سعید یه همچین تأثیری روش گذاشته بود؟

سرشو به علامت تأکید تکون داد.ـ


ـ خب، حالا از اون شب بگو. چرا این قدر یادآوری اون شب برات سخته؟

ـ صحبت فقط سر ِماجراهای اون شب نیست. هرچند گفتن اونا هم سخته برام. ولی اون شب، شروع یه رابطۀ عجیب و غریب بود که زندگی منو برای همیشه عوض کرد

ـ یعنی چی؟

ـ چجوری بگم؟ ... سعیددوست داشت به من نشون بده که مامانمو تصاحب کرده. اصلاً انگار این رابطه رو برای همین شروع کرده بود.ـ

اصلاً فکر نمی کردم صحبتمون به همچین جاهایی بکشه؟ انگار آرش هم احتیاج داشت که پیش کسی این حرفا رو مطرح کنه، چون دیگه بدون ترغیب و تشویق من، داشت دربارۀ خیلی جزئیات توضیح می داد. پرسیدم: «یعنی چطوری نشون می داد که اونو رو تصاحب کرده؟»ـ

ـ اولش جلوی من فقط لاس می زدن و همدیگه رو ناز و نوازش می کردن. بعد یواش یواش کار به اینجا رسید که جلوی من علناً با هم ور می رفتن. بعد ...ـ

نمی تونست حرف بزنه. می دونستم این قضیه خیلی بیخ داره. باید خورده خورده ازش بیرون می کشیدم. پرسیدم:ا«ز همون شب این چیزا شروع شد؟»ـ

ـ نه، اون شب فقط سعیداومد و یه کادو برای مامانم آورد. یه لباس داده بود براش دوخته بودن. بعد از شام به مامانم اصرار کرد که بره بپوشدش تا ما ببینیم. یه لباس دکلته مشکی بود که از روی سینه اش شروع می شد و فقط تا زیر باسنش می اومد. وقتی از اتاقش اومد توی سالن، احساس می کردم اگه یه ذره توش ورجه وورجه کنه، از بالا نوک سینه هاش می افته پایین، از پایین هم شرتش معلوم میشه. بعد، سعید بهش گفت برگرده تا پشتشو ببینیم. لباسش پشت باز بود؛ من قبلاً لباس پشت باز تنش دیده بودم، ولی این یکی تا چاک باسنش پایین می اومد. بندای شرتی که مامانم پوشیده بود، از دو طرف معلوم بود: دوتا منحنی سیاه مث دم نهنگ. بعد سعیدبهش گفت: «همونه که سفارش دادی؟» مامانم هم تأیید کرد و ازش تشکر کرد. بعد تا آخر شب با همون لباس نشست با من و سعید بگو بخند کردن و ویسکی خوردن. مامانم دیگه مست مست شده بود و مثل اینکه خیلی بهش خوش گذشته بود، برعکس ِ من که همش معذب بودم و از نگاهای هیز سعید چندشم می شد. سعیدهم که معلوم بود داره از لاس زدن با یه زن گنده جلوی پسر نوجوونش حسابی حال می کنه.ـ

ـ چرا فکر می کنی سعیداز همچین چیزی حال می کرد؟

ـ نمی دونم؛ همون احساس تصاحبه، ولی یه چاشنی دیگه هم قاطیش هست. فکرشو بکن: یه مادر رو اون قدر رام خودت کنی که نه تنها حاضر بشه خودشو در اختیارت بذاره، که پای بچه اش رو هم بکشه وسط.ـ

نمی دونم آرش چه حالی داشت. من که بدجوری این قضیه برام جالب شده بود. گفتم: «خب، ادامه بده.»ـ
.

ـ اون شب به همین ختم شد. من سعی می کردم به حرکاتشون کمتر توجه کنم و ادا و اطوار مامانمو به روم نیارم و به هیزبازیهای سعید هم حساسیت نشون ندم. هر یه ربع بیست دقیقه هم می رفتم جلوی تلویزیون و وانمود می کردم که دارم دنبال برنامه خاصی می گردم. ولی خوب حواسم بود که سعیداز هر فرصتی استفاده می کنه تا پر و پای مامانمو لمس کنه. بالاخره سعید که خداحافظی کرد، مامانم تا دم در باهاش رفت و بعد که برگشت، همون طور که تلوتلو می خورد، اومد سمت من و خودشو چسبوند بهم و لپمو ماچ کرد. بعد، همون طور که سرش نزدیک گوشم بود، گفت: «مرسی که بچۀ خوبی بودی. مامی جایزه ت رو فراموش نکرده.» همین طور خودشو می مالید بهم. ادامه داد: «زیر این لباس نباید چیزی می پوشیدم، ولی به خاطر تو یه ثانگ پام کردم. یه چند دقیقه به مامی فرصت بده، بعد برو توی حموم اتاقم، جایزه ت رو بردار.»ـ

داشتم راست می کردم، برای همین خودمو ازش کنار کشیدم و یه کم فاصله گرفتم. بعد تو چشام نگا کرد و یه چشمکی زد و گفت: «مامی خیس خیسش کرده. می تونی حسابی باهاش حال کنی!» رفتم توی اتاق و منتظر شدم که بره و درش بیاره. بعد چند دقیقه رفتم توی اتاقش و در حمومو باز کردم و شرتشو برداشتم و بدون اینکه معطل کنم اومدم بیرون. وقتی رسیدم توی اتاق خودم، شرتشو بردم طرف صورتم و بو کشیدم. همون بوی قبلی ولی این بار بیشتر مستم می کرد. جلوی شرتشو با نوک زبون لیس زدم. خیس و یه مقدار چسبناک؛ انگار زبونمو کرده باشم توی پوست خرمالو. البته مزه اش برام عجیب بود. ولی دمر افتاده بودم روی تخت و با ولع تمام لیسش می زدم.ـ

اون شب هم دو سه دفعه خودمو ارضا کردم تا خوابم برد. از شروع رابطه با سعید، انگار مامانم یه شخصیت دیگه ای شده بود. جلوی من لباسای خیلی کوتاه و خیلی چسبون می پوشید. البته قبلاً هم جلوم آزاد لباس می پوشید، ولی دیگه اصلاً شده بود مث جنده ها. یا یه جورایی سعی می کرد جلوم یه کارایی بکنه که تحریک بشم. ـ

یه روز یه کرم بهم داد که بمالم به ساق پاش. یه دامن کوتاه تنش بود. روی مبل نشسته بود و پای چپشو آورده بود جلو. جلوش دوزانو نشستم و یه خورده کرم مالیدم کف دستام و شروع کردم به ماساژ دادن پاش. یهو متوجه شدم که جلوی شرتش خیس شده. یه لکۀ کوچیک بود، ولی خیلی تحریک شده بودم. بالا رو نگاه کردم و دیدم داره با چشم نیمه باز نگام می کنه. بعد، پای راستشو آورد جلو و پای چپشو کشید عقب. داشتم این یکی رو ماساژ می دادم که یه لحظه پای چپشو برد لای پاهام، طوری که تخمام و کیرم درست مماس شدن روی پاش. تا نگاش کردم گفت: «امشب سعید می آد اینجا. می دونی که اون دوست داره تو هم باشی ولی من از طرف تو قولی ندادم. دوست داری با ما باشی؟» همین طور که حرف می زد، من ساق پاشو می مالیدم و اونم با اون یکی پاش با لای پای من ور می رفت. توی حالت عادی شاید پیشنهادشو رد می کردم، ولی توی اون حالت حتی نمی تونستم وانمود کنم که مایل نیستم باهاشون باشم. فقط گفتم: «تو هم دوس داری من باشم.» گفت: «آره، عزیزم، تو که هستی به من و سعیدهم بیشتر خوش می گذره.»ـ

نمی دونم چطور، ولی منم کم کم داشتم یه لذت مرموزی از رفتارای مامانم می بردم. بعد یکی دو دقیقه که پاشو ماساژ دادم، هردو پاش رو جمع کرد و گفت: «من میرم حاضر شم برای شب. امشبم سعی کن رفتارت با مهمونمون خوب باشه. می دونی که به جاش مامان نمیذاره هیچ وقت بهت بد بگذره.» بعد پاشد و قبل از اینکه بره پایینو نگاه کرد و گفت: «تو هم یه حموم برو. الان خوبه برات.» ـ

راست می گفت. تخمام داشت می ترکید. شب سعیداومد و این دفعه یه جعبه به مامانم داد. مامانم هم ازش تشکر کرد ولی هیچ کدوم نگفتن توش چیه. منم فقط خوشحال بودم که دوباره لباس براش نیاورده. هرچند لباس خود مامانم، این قدر لختی بود که محال بود چیز بدتر از اونم وجود داشته باشه. یه دامن کوتاه و یه پیرهن خیلی تنگ و نازک تنش بود که تمام پیچ و تاب بدنشو نشون می داد. خصوصاً که سوتین هم نبسته بود و حتی نوک سینه هاشو می شد از زیر اون پیرهن دید. قد مامانم 180 بود؛ یه کفش پاشنه ده سانتی هم پاش کرده بود و همین طور تلق تلق راه می رفت و باسنشو پیچ و تاب می داد. ـ

اون شب سعید جلوی من خیلی ریلکس تر با مامانم ور می رفت. سر میز غذا من یه طرف بودم و مامانم و سعید هم روبرم کنار هم نشسته بودن. سعید هر دقیقه دستشو می برد پایین و همین طور که غذاشو می جوید، با پروپای مامان ور می رفت. البته من نمی تونستم زیر میزو ببینم، ولی از حالت صورت مامانم می فهمیدم. معلوم نیست زیر میز چی کار می کرد که یکی دوبار مامانم همون طور که سعی می کرد ریلکس باشه و به من نگاه کنه، دستشو گرفت و گذاشت روی میز. یه بارم که غذا دهنش بود، غافلگیر شد و مجبور شد وانمود کنه که صداهایی که در می آره از خوشمزگی غذاست: «اوم ... اووومممم ... سعید، از این سس روی استیکت بزن.» ولی از لحنش معلوم بود سعید شورشو در آورده. اون شب هم خیلی مشروب خورده بودن.ـ

وقتی سعید می خواست بره، مامانم گفت که خوب نیست با اون حال رانندگی کنه و بهتره شب بمونه. سعیداول وانمود کرد که نمی خواد مزاحم باشه. مامانم یهو رو کرد به من و گفت: «آرش، تو هم ازش بخواه که بمونه. لابد با تو تعارف می کنه.» من داشتم منّ و من می کردم که مامانم یه نگاه معنی داری بهم کرد و زبونشو دور لبش چرخوند. مجبور شدم که بگم بمونه. اونم قبول کرد. یه کم دیگه نشستیم و من، شب به خیر گفتم و رفتم توی اتاق. ـ

اونا هم دیر و زود می رفتن توی اتاق. من این قدر ساده بودم فکر نمی کردم اون شب کاری بکنن. بعد نیم ساعت که توی اتاق بودم با اینکه موزیک گذاشته بودم، یهو صدای آه و اوه شنیدم. فهمیدم لنگای مامانم رو هواس. البته جنده خانوم هرشب لنگاش رو هوا بود، ولی این دفعه، پسرش هم توی همون خونه بود. صدای موزیکمو کم کم آوردم پایین که معلوم نباشه. اون شب تا نصف شب، یکسره صدای آه و نالۀ مامانمو می شنیدم. سعید هم گهگاهی یه نعره می کشید و انگار آبشو خالی می کرد تو کسش. باز یه ربع بیست دقیقه صدا نمی اومد؛ دوباره صدای آه و اوه بلند می شد. بین اتاق من و مامانم کلی فاصله بود، ولی باز صداشونو می شنیدم. باورم نمی شد هیچ کدومشون همچین بنیه ای داشته باشن. با شنیدن اون صداها و تجسم اون دوتا باهم، تا صبح این قدر زدم که دیگه بار آخر وقتی ارضا شدم، آب ازم نیومد. ـ

صبح به نظرم اومد که سعید داره می ره. صبر کردم تا صدای بسته شدن درو بشنوم. بعد پیژامه مو پوشیدم و پا شدم رفتم در ِاتاق مامانم. فکر می کردم در اتاقش بسته باشه. در چهارتاق باز بود و مامانم با پاهای باز دمر افتاده بود. هنوز داشت ناله می کرد. معلوم نبود مرتیکه چی مصرف کرده بود که تا صبح یه کله کرده بودش. یه ذره نگاش کردم. لخت لخت بود، فقط یه زنجیر دور کمرش بود. تن سفید؛ سینه های گرد و بزرگ که زیر فشار بالاتنه اش، فقط دورشون معلوم بود؛ کمر باریک؛ با اون باسن سفید قلمبه اش که هنوز داشت تکون می خورد؛ یه دفعه سرشو تکون داد و ترسیدم یه وقت برگرده. اینه که فوری برگشتم توی اتاقم.ـ

فرداش ساعت یازده دوازده پاشدم رفتم توی حموم. بعد اون همه آبی که شب ازم اومده بود دیگه به سکس فکر نمی کردم؛ یه احساس انزجار داشتم. فوراً دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم و رفتم در اتاق مامانم. در زدم. گفت بیا تو. رفتم تو دیدم پشت میز توالتش نشسته و داره آرایش می کنه. فقط یه شرت و کرست سفید تنش بود. من با شرت و کرست دیده بودمش، ولی هیچ وقت توی این حالت وای نمیستادیم با هم صحبت کنیم. گفتم: «سلام، می خوای بعداً بیام تو؟» گفت: «سلام، چی شده مامی؟» گفتم: «می خواستم راجع به دیشب صحبت کنم.» از توی آینه نگام کرد و ابروشو انداخت بالا که مگه چی شده؟ فکر نمی کردم باید براش توضیح بدم. دست و پامو گم کرده بودم. گفتم: «رفتار دیشب شماها چه معنی ای داشت؟» خیلی راحت گفت: «مگه چه کار کردیم؟» دستامو مشت کردم و اخمام رفت توهم که یهو انگار از توی آینه دید و خیلی جدی گفت: «ببین، من و سعید رابطه مون جدیه. ممکنه حالا حالاها با هم باشیم. بهتره به این وضع عادت کنی. سعید منو خیلی دوس داره و حاضره هر کاری برام بکنه، ولی شرطش اینه که ما باید مثل یه خونواده باشیم. بهتره یه وقت کاری نکنی که معذبش کنی.» گفتم: «من اونو معذب کنم؟ دیشب تا صبح ...» حرفمو قورت دادم. نمی دونستم چی بگم. پرسید: «تا صبح چی؟ نکنه دم در اتاق مامی گوش وایساده بودی؟» من شرشر عرق می کردم و اون خیلی ریلکس داشت به صورتش پودر می زد. گفتم: «نه، لازم نبود گوش وایسم. تا توی اتاق منم صداتون می اومد.» یهو برگشت و بعد از روی صندلی پاشد و اومد طرف من. همین طور که نزدیک می شد، گفت: «تو که هر شب توی اتاق موزیک می ذاری. چی شد دیشب آقا تصمیم گرفتن بدون موزیک بخوابن؟» این قدر عقب عقب رفتم که پشتم رسید به در اتاق. اونم همین طور اومد و با فاصلۀ خیلی کمی رو به روم وایستاد. گفت: «ببین، آرش. اینو بکن توی گوشت. من برای خیلی از برنامه هام توی امریکا، به کمک سعیداحتیاج دارم. این رابطه برام مهمه. سعید هم منو دوس داره و حاضره پول بریزه به پام. همین دیشب یه کادو برام خریده یه میلیون تومن.» گفتم: «یه میلیون؟؟» سرشو تکون داد و با چشماش به پایین اشاره کرد. دیدم به کمرش یه زنجیر بسته. معلوم بود طلاست.ـ

با دیدن اون هیکل توی شرت و کرست با یه «بلی چین» که دوست پسر تازه اش براش خریده بود، دوباره داشتم راست می کردم. اونم خوب فهمیده بود. رون پای راستشو آورد لای پام و زانوشو یه ذره خم کرد. همین طور که رونشو می مالید لای پام، توی چشمام زل زد و گفت: «تو هم انگار زیاد بدت نیومده. اگه پسر خوبی باشی، توی این رابطه بیشتر از اینا حال می کنی.» می خواستم برم ولی جلوم وایساده بود و هنوز داشت رونشو لای پاهام فشار می داد؛ دوتا دستشو گذاشت روی شونه هام و همون طور که با چشمای نیمه باز نگام می کرد، رونشو می مالید به کیرم و ازم سؤال می کرد:«مامی رو دوس داری؟ ... به مامی اعتماد داری؟ ... حرفای مامی رو گوش می کنی؟» نمی تونستم حرف بزنم؛ فقط با سر تأیید می کردم. ادامه داد: «مامی هم تو رو دوس داره. پس بچه خوبی باش و بذار مامی کارشو بکنه.» نمی دونستم منظورش کاری بود که همون لحظه داشت می کرد یا روابطش با سعید. توی اون حالت با هر دوش موافق بودم. یه دفعه احساس کردم آبم اومد. نفسم تو سینه حبس شده بود. وقتی مطمئن شد کارم تموم شده، گفت:«فکر کنم خوب حموم نکردی. حالا دوباره برو حموم و راجع به همۀ این چیزا خوب فکر کن.» بالاخره رفت عقب و دوباره برگشت طرف میز توالتش.ـ

ادامه دارد

  • Index
  • /
  • Home
  • /
  • Stories Hub
  • /
  • Incest/Taboo
  • /
  • Sharareh The Cougar Mom Ch. 03

All contents © Copyright 1996-2023. Literotica is a registered trademark.

Desktop versionT.O.S.PrivacyReport a ProblemSupport

Version ⁨1.0.2+795cd7d.adb84bd⁩

We are testing a new version of this page. It was made in 58 milliseconds